مانع دوم، ساختار روابط و درک بین فردی است. یکی از پایه های روابط سالم، دلسوزی است. ساختار یک رابطه دلسوزانه برای بسیاری از مدیران سخت است، چون باید از وظایف و عملکردها فراتر روند. احساسات و هیجانات شخص خارج از کار است و در فرهنگی که خیلی بر وظایف متمرکز است تنها در ۱۰ تا ۱۵ سال اخیر است که ساختار رابطه دلسوزانه به عنوان بخش مهمی از مدیریت شده است، بازار کار در این محیط که ساختار بر اساس رابطه درک، قادر بودن به تشخیص و موقعیت کارمند و پاسخ به احساسات دیگران است، باعث شده که افراد قدردان باشند و سازمان و شغلشان را ترک نکنند. به هر حال لایه(قسمت) دیگری زیر آن وجود دارد که علت احساسات است. ما تمایل داریم بیاموزیم که علت احساسات ما حوادث بیرونی و عملکردهای دیگر افراد است، در صورتی که خودمان باعث تمام احساساتمان هستیم و درک معنی بررسی عامل احساسات در محدوده هوش معنوی است. وقتی من می آموزم که هوش معنوی ام را توسعه دهم و دریافته ام که چگونه دیگران را درک کنم وقتی توانایی من برای احساسات رشد میکند در می یابم که می توانم در سطح عمیق تر به دیگران در کنترل احساساتشان کمک کنم و این که چطور توانایی شان را در تصدیق کردن به کار بگیریم و اینکه چه چیز واقعا آن ها را می آزارد، کمک کنیم.
مانع سوم، تغییرات است. اغلب افراد در مقابل تغییرات رفتارهایی مثل شکایت، انتقاد، ترس و حسادت نشان میدهند. یعنی سعی در کنترل آن دارند به اینگونه رفتارها، رفتارهای مقاومتی میگویند و حتی اگر تغییرات منطقی و درست باشند باز هم بعضی افراد دچار ترس و مقاومت میشوند. برای افراد تغییر دردناک است و اگر تغییرات رخ دهد فرد خود را به عقب می کشد. در اینجا کاری که هوش معنوی میتواند انجام دهد این است که دلایل درستی که چرا افراد وقتی با تغییرات مواجه میشوند نمی توانند اقدام درستی انجام دهند را مشخص میکند. هوش معنوی به ما کمک میکند که افراد با تغییر، در ذهن خود مبارزه کنند. منظور این است که وقتی ترس از تغییرات ایجاد می شود، در واقع این ترس از ذهن خودمان سرچشمه میگیرد و نه از تغییر محیط، و ترس ایجاد شده از نفس و از خود ماست و این عمیق ترین سطحی است که در هوش معنوی دیده می شود. وقتی ما یاد بگیریم که این اشتباه را درونی ببینیم. پس میتوانیم به دیگران کمک کنیم تا این تغییراتی که در اصل از درونشان به وجود میآید را ببینند و خود را از ترس و فشار رها کنند(عبدالله زاده، ۱۳۸۸).
۲-۱۹- شادکامی
شادمانی، ذهن متفکرین را برای هزاران سال به خود مشغول داشته است. هرچند که فقط در سالهای اخیر است که به شیوه نظامدار مورد مطالعه و اندازه گیری قرار گرفته است. اغلب مردم آنچه را که در رابطه با زندگیشان اتفاق می افتد خوب یا بد ارزیابی میکنند و طبیعتاً آن ها قادر به قضاوت در مورد زندگی خود هستند. آنها تقریباً همیشه هیجانات و خلقیاتی را تجربه میکنند که یا مؤلفهای خوشایند دارد که منجر به یک واکنش مثبت می شود و یا مؤلفه ای ناخوشایند دارد که واکنش منفی را میطلبد. بنابرین همواره سطحی از شادمانی ذهنی بر زندگی مردم حاکم است، حتی اگر به طور هشیارانه به آن نپردازند. از سال ۱۹۷۳ که مجله چکیدههای روانشناختی بینالمللی شروع به فهرست کردن واژه “Happiness” به عنوان یک نمایه[۵۷] نمود این واژه عملاً وارد فرهنگ روانشناسی شد. در سال ۱۹۷۴ این واژه وارد سایر نمایههای روانشناسی از جمله مجله پژوهش نمایگرهای اجتماعی[۵۸] شد. از آن زمان تا به امروز تعداد زیادی از تحقیقات به موضوعات روانشناسی مثبت از جمله شادی و شادمانی ذهنی اختصاص یافته است(دینر[۵۹]، ۱۹۸۴؛ به نقل از مظفری و هادیانفر، ۱۳۸۴).
فرانسیس، براوان، لستر و فیلیپ چالک[۶۰](۱۹۹۸؛ به نقل از نوربالا و علیپور، ۱۳۷۸) با بررسی مقاله های منتشر شده از سال ۱۹۹۰ تا پایان سال ۱۹۹۵ دریافتند که اصطلاح افسردگی ۱۸۹۰۳ بار و واژه شادکامی تنها ۵۱۵ بار به کار برده شدهاند. استرلین[۶۱] (۲۰۰۱؛ کلارک و اُسوالد[۶۲] (۱۹۹۴) و فری و استوتزر (۲۰۰۰) اعتقاد دارند که شاخص های شادی یا شادکامی ذهنی تا حد زیادی مطالعه و به طور موفقیتآمیزی به کار برده میشوند.
منتسکیو[۶۳] (۱۷۵۵) معتقد بود که اگر شخصی آرزو کند خوشبخت یا شادکام باشد، این آرزو می تواند به سادگی برآورده شود. اما مشکل این است که غالباً هر یک از ما تمایل داریم از دیگران خوشبختتر باشیم و برآورده شدن همین آرزوهاست که همیشه دستیابی به آن را برایمان دشوار میسازد، دلیل این دشواری این است که غالباً ما دیگران را شادکامتر از آنچه هستند میبینیم(به نقل از ساعتچی، ۱۳۷۷).
آرگایل و مارتین[۶۴] (۱۹۹۵) بر این باورند هنگامی که از مردم پرسیده می شود منظور از شادکامی چیست، آنها دو نوع پاسخ را مطرح میکنند: (۱) ممکن است حالات هیجانی مثبت مانند لذت را عنوان کنند. و (۲) آن را راضی بودن از زندگی به طور کلی و یا بیشتر جنبه های آن بدانند. بنابرین به نظر میرسد که شادکامی دست کم شامل دو جزء اساسی عاطفی و شناختی است. با وجود این، شادکامی متضاد افسردگی نیست اما فقدان افسردگی شرط لازم برای رسیدن به شادکامی است. به نظر آنها اگر شادکامی متضاد افسردگی باشد نیازی به اندازه گیری و بررسی آن نیست، زیرا افسردگی به خوبی شناخته شده است. آنها باور دارند که سه جزء اساسی شادکامی عبارتند از: هیجان مثبت، رضایت از زندگی و نبود هیجانات منفی از جمله افسردگی و اضطراب. او و همکارانش دریافتند که روابط مثبت با دیگران، هدفمند بودن زندگی، رشد شخصی، دوست داشتن دیگران و طبیعت نیز از اجزاء شادکامی هستند(به نقل از نوربالا و علیپور، ۱۳۷۸).
همچنین برخی از پژوهشگران از جمله شوارتز و استراک[۶۵](۱۹۹۱؛ به نقل از نوربالا و علیپور، ۱۳۷۸) معتقدند که افراد شادکام کسانی هستند که در پردازش اطلاعات سوگیری دارند، این سوگیری در جهت خوشبینی و خوشحالی است. یعنی اطلاعات را به گونه ای پردازش و تفسیر میکنند که به خوشحالی آنها میانجامد. با توجه به توضیحات یاد شده به نظر میرسد شادکامی مفهومی است که چندین جزء اساسی دارد. اول، جزء عاطفی و هیجانی که باعث می شود فرد شادکام همواره از نظر خلقی شاد و خوشحال باشد. دوم، جزء اجتماعی که گسترش روابط اجتماعی با دیگران و افزایش حمایت اجتماعی را به دنبال دارد. سوم، جزء شناختی که باعث می شود فرد شادکام نوعی تفکر و پردازش اطلاعات ویژه داشته باشد و وقایع روزمره را طوری تعبیر و تفسیر کند که خوشبینی وی را به دنبال داشته باشد.
پیرو[۶۶] (۲۰۰۶) اعتقاد دارد که بهزیستی ذهنی[۶۷] شامل، شادی(جزء عاطفی یا هیجانی) و رضایت(جزء شناختی) می شود. دینر، سو، لوکاس و اسمیت[۶۸] (۱۹۹۹) اعتقاد دارند که شادمانی ذهنی علمی در روانشناسی است که برای ارزیابی افراد از عاطفه منفی و مثبت تجربه شده و شادی یا رضایت از زندگیشان میباشد.