۲-۳-۱-۹ تجاربالامم
کیکاووس و سیاوش
آنگاه پس از کیکوات کیکاووس پور کی بنه پور کیکوات پادشاه شد. وی بر دشمنان خویش سخت گرفت و از بزرگان کشور که از کارشان خوشنود نبود بسیار بکشت و در بلخ بماند. از پشت وی پسری آمد که در زیبایی و خوش اندامی به روزگار مانند نداشت. وی را نام سیاوش کرد و به رستم گرد، پوردستان از فرزندان گرشاسب که اندکی پیش از وی یاد کردیم سپرد که از سوی وی اسپهبد سگستان و بومهای دیگر بود. فرمود تا در پرورش او بکوشد. رستم سیاوش را با خود به سگستان برد و برای او پرستاران و دایگان برگزید و چون ببالید آموزگارانی برای وی بیاورد و او را بفرهیخت و سوارکاری بیاموخت. چنانکه در سوارکاری سرآمد شد و آنگاه که مردی برومند بود به نزد پدرش کیکاووس بازگشت. پدر بیازمودش و وی را پخته و کاری و سرآمد یافت. کیکاووس را زنی بود در زیبایی بیهمتا که گویند دخت افراسیاب شاه توران یا دخت شاه یمن بوده است. ایرانیان در اینباره داستانهایی دراز گویند و پندارند که وی زنی افسونگر بوده است و سیاوش را افسون کرده بوده است و سرانجام کیکاووس از آنچه میان آن دو میگذشت آگاه گردید! پایان دلدادگیشان و این پندار که رازشان پوشیده خواهد ماند این بود که کیکاووس بر پسر خشم گرفت چنانکه سیاوش بر خویشتن بیمناک شد و به رستم گفت تا از پدرش کیکاووس بخواهد که او را به جنگ افراسیاب فرستد. زیرا میان کیکاووس و افراسیاب دشمنی تازهای پدید آمده بود. سیاوش میخواست که از پدر و زن وی سودابه دور باشد. رستم چنین کرد و با کیکاووس سخن گفت و از وی بخواست تا سپاهی همراه سیاوش کند. کیکاووس سپاهی انبوه به سیاوش سپرد و به توران زمین گسیلش کرد. سیاوش و افراسیاب چون دیدار کردند پیمان آشتی بستند و سیاوش کار را به پدر بنوشت لیک پدر را خوش نیامد و فرمود تا در برابر افراسیاب بایستد و نبرد کند. سیاوش کار بستن فرمان پدر و جنگیدن با افراسیاب را ننگ داشت و کاستی دانست چرا که با وی سازش کرده بود و افراسیاب پیمانی نشکسته بود. از این رو سر باز زد و فرمان پدر به جای نیاورد. وی میدید که در این همه، هرچه بیند از زن پدر است. پس بر آن شد تا از پدر بگریزد. به افراسیاب پیام داد و از وی زینهار خواست که از پدر بگسلد که از پدر بگسلد و به وی پیوندد! افراسیاب درخواست وی را پذیرفت و به وی زینهار داد! پیکی که در میانهی آن دو بود مردی بود پیران نام که از بزرگان توران بود. سیاوش چون چنین کرد؛ سپاهیان پدر که آنک به زیر فرمان وی بودند روی از وی برتافتند و سوی پدرش کیکاووس شتافتند. افراسیاب سیاوش را گرامی داشت و دخت خویش را به وی به زنی داد و او همان مادر کیخسرو است. افراسیاب سیاوش را همچنان گرامی داشت تا از فرهنگ و هوش و برومندی و دلیری که از او بدید بیمناک شد و برادر و دو پسر افراسیاب که بر پادشاهیشان بیمناک بودند که خود داستانی دراز دارد میان افراسیاب و سیاوش سخن چیدند تا سرانجام سیاوش را هنگامی که زنش دخت افراسیاب کیخسرو را در شکم داشت بکشتند. آنگاه نیرنگ زدند تا مگر زن بار از شکم بیفکند و او نیفکند. سپس که آشتی میان سیاوش و افراسیاب به پادرمیانی او پدید آمده بود کار افراسیاب را نکوهید و او را از فرجام فریب و خونخواهی بترسانید و رای زد تا افراسیاب دخت خویش و همسر سیاوش را بدو بسپرد تا هنگامی که بار فرو هلد و آنگاه اگر کشتن خواست نوزاد را بکشد. افراسیاب دختر را بدو بسپرد و چون بار فرو هشت پیران از کشتن پسر سر باز زد و کار او را همچنان پنهان داشت تا آنکه جوانی برومند شد و او همان کیخسرو بود. گویند که کیکاووس ویو گودرز را به توران فرستاد و فرمود تا در کار پسر سیاوش که در آنجا بزاد جستوجو کند و راهی بیابد تا او را با مادرش از آنجا بیرون آرد. ویو چنین کرد و روزهایی دراز در جستوجوی کار کیخسرو سپرد تا سرانجام از کارش آگاه شد و نیرنگ زد تا او و مادرش را از توران زمین بیرون آورد. رستم دلیر با سپاهی گران از دلیران و گردان به پیشواز آن دو رفت. توران تیز به دنبال کیخسرو برخاستند و میان ایشان با رستم جنگها رفت که پیروزی با رستم بود.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
پارسیان را در اینجا افسانههاییست و پندارند که دیوان به فرمان کیکاووس بودهاند. برخی پندارند که سلیمان داوود بدیشان چنین فرموده بوده است. با افسانههای دیگری که ناشدنیست همچون بر شدن به آسمان و ساختن شهر گنگ دژ با بارویی از زر و سیم و آهن و مس و اینکه آن شهر میان آسمان و زمین بوده است. مانند آنکه در باز گفتنش سودی نباشد.
باری کاری که کیکاووس کرد این بود که چون بیشتر خواستههای وی بر آمد به زور گویی روی آورد! به بابل رفت و در آن بوم بماند و شیوهای که خود در پیش داشت و هم با رای خویش به کار میبست فرو نهاد و مردم را با گماردن دربانان و خود بزرگ نمودن بترسانید و مردم را نمیپذیرفت. چنین بود که سرانجام کار پادشاهی او به تباهی کشید و شاهان پیرامونش بسیار شدند. چنانکه گاه خود بر آنان میتاخت و گاه بر وی تاخت میآوردند که باری پیروز بود و باری دیگر نه. تا روزی که به سرزمین یمن تاخت برد. در آن هنگام شاه یمن ذوالاذعار بود و حمیریان و قحطانیان به پیشواز او برون آمدند و ذوالاذعار بر کیکاووس دست یافت که به بندش کشید و سپاه و اردوی او را چپاول کرد و وی را در چاهی افکند و در چاه را ببست.
آنک، رستمگرد با یاران خویش از سگستان بیرون آمد. پارسیان از دلاوری و گردی رستم داستانها گویند که در بازگفتن آن سودی نباشد. گویند که وی در سرزمین یمن پیش رفت و کیکاووس را از چاهی که در آن زندانی بود برون آورد. لیک مردم یمن گویند که کار نه چنین بوده است چنان بود که ذوالاذعار چون از روی آوردن رستم آگاه شد با سپاهی گران به سوی او برون شتافت و هر یک در برابر دشمن خویش هندک زدند و از نابودی سپاهیان خویش بیمناک شدند و ترسیدند که اگر به جنگ در هم آمیزند کسی از ایشان باز نماند. پس سازش کردند که ذوالاذعار کیکاووس را به رستم بازپس دهد و جنگ را فروهلند. آنگاه رستم با کیکاووس به بابل بازگشت و کیکاووس نامهای در آزادی رستم نوشت و سگستان و زابلستان را به وی بخشید. نامهها در آن روزگار کوتاه میبود و در آن از انگیزه و سبب سخن نمیرفت. گزارهی پارسی آن نامه چنین است: «از کیکاووس پور کیکوات به رستم، از بندگی آزادت ساختم و سگستان را به تو دادهام. از این پس به بندگی هیچ کس گردن منه و شاه سگستان باش چنانکه من میفرمایم و بر تختی از سیم و زراندود بنشین و افسری زربفت و تاجدار بر سر کن.» نشانهی درستی آنچه از کار کیکاووس گفتهایم سرودهی حسنهانیست که گوید:
کاووس هفت سال آزگار در زنجیرهای ما بماند و گرما خورد (ابنمسکویه، ۱۳۶۹: ۷۰-۷۳)
۲-۳-۱-۱۰ تاریخ بلعمی
و از پس کیقباد پسرش بود کیکاووس و ملک عجم همه او را داشت و حد مشرق از سوی ترکستان افراسیاب داشت و هرچه از پی آن بود همه تا ناحیت حجاز و سبا و یمن و حد مغرب سلیمان را بود و این کیکاووس از سلیمان، دیوان خواست تا فرمان او برند و شهرها بنا کنند به سوی او. سلیمان دیوان را بر آن کار فرمانبردار او کرد و هیچ ملک بر وی چیره نشد و نشستنگاه خویشتن همهی ملک بلخ داشت و میان او و میان ترک حد جیحون بود و او را سپاهسالاری بود، نام او رستمبن دستان. این رستم بزرگ بود به جهان اندر و از او بزرگتر نبود و مردانهتر. و مهتر سگستان بود و آن همه شهرها بدو آبادان بود. و ملکی آن نواحی او را بود از دست ملوک عجم. پس این کیکاووس را پسری آمد سیاوخش نام کردش و به همه جهان اندر، از او نیکورویتر نبود. کیکاووس او را به رستم داد و گفت او را به سگستان بر و بپرورش و رستم او را ببرد و آنجاش بپرورد و ادبها بیاموخت و هنرها. چون بیست ساله شد باز پدر آورد. چون کیکاووس او را بدید بدان نیکویی و ادبهای تمام شاد شد.
و این کیکاووس دختر ملک ترک را به زنی کرده بود، دختر افراسیاب را و افراسیاب این دختر را فرستاده بود بیخواسته و سالی زمان خواسته بود تا مال بفرستد و دوسال بشد از این میعاد و چیزی نفرستاد. پس چون سیاوخش باز بلخ آمد و جامههای ملوکان اندر پوشید و به سلام پدر شد زن کیکاووس دختر افراسیاب بر سیاوخش عاشق شد و او را بر خویشتن خواند و سیاوخش فرمان او نکرد و گفت: پدر را بیوفایی نکنم.
این زن همه حیلتها بکرد و سود نداشت. نومید شد پس دل پدر بدو تباه کرد و دروغها گفت بر او. و پدر خواست که او را بکشد و پدر لشکر بیرون کرده بود و افراسیاب را گفته که خواسته بفرست و اگر نه با تو حرب کنم. سیاوخش گفت: کار به تمام بود و رستم را به پدر فرستاد تا او را خواهش کند و سپاهسالاری لشکر او را دهد تا او این حرب بکند. پدرش او را سپاهسالار کرد و با این سپاه بفرستاد و گفت اگر حرب کند حرب کن و اگر خواسته بدهد بستان و حرب مکن.
سیاوخش لشکر بکشید و به نزدیک افراسیاب آمد و سرهنگی از پیش بفرستاد و با او صلح کرد و نامه نوشت سوی پدر که صلح کردم. پدرش گفت من صلح نخواهم. سیاوخش گفت: من بیوفایی نکنم و عهد نشکنم و نیارست پیش پدر باز شدن. پس سرهنگان را در میان داشت و از افراسیاب زینهار خواست؛ بدان که نزدیک افراسیاب شود و او را خدمت کند و افراسیاب او را نیکو دارد.
افراسیاب او را اجابت کرد و سیاوخش با خاصگیان خویش بدان سوی شد و آن لشکر همه باز پدر شدند. و افراسیاب سیاوخش را نیکو همیداشت و دختر خویش را بدو داد. پس چون افراسیاب آن ادبها و سواری و چابکی و دلاوری او بدید از وی بترسید و سرهنگان بدش همیگفتند و او را همیترسانیدند. پس از بس که بگفتند بفرمودش تا بکشند و افراسیاب را برادری بود نام او کیدر برسکان باشن و این کیدر برسکان نخست فرمود تا گوش و بینیاش برداشتند. پس طشت زرّین بفرمود نهادند و سر سیاوخش در آن طشت بریدند.
و این افراسیاب را که دخترش زن سیاوخش بود؛ آبستن بود. او را دارو دادند تا کودک بیافکند. و آن سرهنگ افراسیاب که میان ایشان صلح افکنده بود نامش پیران ویسگان بود. بیامد و افراسیاب را ملامت کرد و گفت: ملکزادهای بیامد تا تو را خدمت کند. چه گناه کرد تا ببایستش کشتن؟ بیگناه بکشتی. کیکاووس و رستم طلب خون او کنند و تو را از ایشان مسرت رسد و توران بکنند. چون تو او را بکشتی این دختر را به من ده تا اگر پسری آید به کیکاووس فرستم تا او را خشم کم شود. افراسیاب او را بدو سپرد بدان شرط که اگر پسر آید او را بکشد. پیران او را به خانه برد. دختر پسری آورد ماننده وی.
پیران را دل نداد که او را بکشد. پسر را کیخسرو نام کرد و پنهان کردش و افراسیاب را آگاه نکرد و او را همیداشت تا به جای مردان رسید.
پس خبر به کیکاووس شد که افراسیاب سیاوخش را بکشت. او عزیه گرفت و گفت: تا همهی توران ویران نکنم ننشینم و مردی فرستاد از پنهان تا خبری بیارد از آن پسر سیاوخش و این را که بفرستاد سپاهسالاری بود بزرگ نامش گیوبن گودرز و او به شهر افراسیاب شد به میان ترکستان چنانکه کس او را ندانست و آن پسر سیاوخش را طلب کرد و به ترکستان مدتی دراز ببود و از پنهان بر در افراسیاب بنشست و بسیاری حیلتها کرد تا پسر سیاوخش را بدید. پس او را گفت: بیا تا تو را به کیکاووس برم. پدر پدر تو که پادشاهی او بهتر است ازین.
پس کیخسرو را با مادرش برگرفت از پنهان و به نزدیک کیکاووس برد. کیکاووس چون کیخسرو را بدید شاد شد. رستم را بیرون کرد با سرهنگی نامش طوس و سپاهی بسیار بدو داد و گفت: به ترکستان شوید و حرب کنید و کین سیاوخش از وی بخواهید. پس رستم با این لشکر به ترکستان شدند و رستم افراسیاب را هزیمت کرد و ترکستان را غارت کرد و چندان خلق بکشت که عدد ایشان پدید نبود. و توس برادر افراسیاب را بکشت و خلق بسیار اسیر گرفتتند و رستم آن اسیران به نزدیک کیکاووس آورد و باز آمد شادمان و فتحی بزرگ کرده و کیکاووس کیخسرو را گرامی کرد.
پس کیکاووس کس فرستاد به سوی سلیمان علیهالسلام و از او درخواست که دیوان فرمان او کنند. سلیمان اجابت کرد و بفرستاد و کیکاووس ایشان را بفرمود تا شارستانی بنا کردند درازای آن هشت فرسنگ و آن را کیکرد نام نهادند. پس بفرمود تا گرد بر گرد او باره کردند یکی رویین و اندرون برنجین و سیم از مس و چهارم از آهن و دیگر از زر و هرچه او را بود در آنجا نهاد و دیوان پاسبان کرد. خدای عزّوجل فریشتهای را بفرستاد تا آن شارستان و باروها ویران کرد و هرچه بود، او را در آنجا ببرد و همه دیوان آن کار باز نتوانستند داشتن. پس کیکاووس بر دیوان خشم گرفت و مهتر ایشان را بکشت.
کیکاووس بر همهی دشمنان ظفر یافت و هرکجا حربی کردی پیروز آمدی و کام خود بیافتی. پس چون این شارستان ویران شد؛ گفت: مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم. پس طلسمی بکرد و به هوا بر آمد. از قوت و دانش که او را بود لختی بر شد و چند کس با کیکاووس بر شدند و چون به آنجا رسید که ابر است آن بند طلسم بشکست و فرو افتادند و همه بمردند مگر کیکاووس که او بماند تنها ولیکن هیبتش بشد. پس سپاه خویشتن ببرد و به یمن شد و ملک یمن مفلوج بود به دست و پای و به حرب نشدی. کیکاووس بیامد با لشکر خویش از حمیربن قحطان و از همهی عرب لشکری بیامد تا لشکر کیکاووس را بشکست او را اسیر کرد و اندر چاهی کرد. خبر بدان اسپهسالار بزرگ شد که رستمبن دستان گفتندی و مهتر سیستان بود. لشکر بسیار بیاورد که با ملک یمن حرب کند تا کیکاووس را رها کند. ملک یمن بیرون آمد با سپاه بسیار و رستم پیغام فرستاد به کیکاووس که: همیترسم اگر ایشان را بکشم ایشان به ستیزه تو را زجر کنند. کیکاووس گفت تو از مرگ من باک مدار و هرچه بتوانی کردن بکن. رستم حرب کرد و آن هردو سپاه بشکست و آن تبع ملک یمن را از یمن بیرون کرد و از آن سپاه بسیار بکشت و بسیار اسیر گرفت پس آن مهتر یمن کس فرستاد سوی رستم و صلح خواست بر آن که کیکاووس را دست باز دارد و رستم اسیران را باز دهد و از ناحیت او باز گردد.
پس همچنان کردند و هریک به جایگاه خویش باز آمدند و رستم از آنجا باز گشت و به ایران آمد و کیکاووس را بر تخت بنشاند. کیکاووس رستم را آزادنامهای بنوشت و پادشاهی زابلستان و سیستان بدو داد و تاجی دادش زربفت و تختی از سیم پایهایش از زر و او را بفرمود که به زابلستان شو و بر تخت بنشین و تاج بر سر نه.
رستم به مملکت خویش باز آمد و کیکاووس صدوپنجاه سال بزیست پس بمرد و خداوندان اخبار چنین گویند که هرگز کس ندانست که مردم را چون مصیبت رسید جامه سیاه باید کرد تا اکنون که خبر آمد که افراسیاب پسر او را سیاوخش را بکشت. سرهنگی بود سیادوش و گویند پسر گودرز بود. زی کیکاووس اندر شد با جامه سیاه و کبود. پس مصیبت گرفتند و جامهها سیاه کردند و پیش کیکاووس آمدند با آن جامههای سوگوار و بدریدند و خروش و زاری کردند و رسم مصیبتها از آن وقت است که بنهادند والله اعلم. (بلعمی، ۱۳۸۶: ۵۴۹-۵۵۵)
۲-۳-۲ کاووس در شاهنامه
آغاز داستان
در آغاز پادشاهی کیکاووس در شاهنامه، فردوسی کاووس را شاخ بدی میداند که از بیخ نیک رسته است. کسی که فر و نام پدر را تباه میکند و گمراه است. وقتی که وی جانشین پدر میشود سراسر جهان او را بندهاند و از آلات و ابزار حشمت و شوکت و جاه چیزی کم ندارد. روزی در حالی که بر تخت زرّین نشسته و با پهلوانان ایران سرگرم شادخواریست رامشگری دیو از دیار مازندران نزد بارسالار کاووس میرود و برای باریابی و هنرنمایی نزد شاه رخصت میطلبد. بارسالار موضوع را با کاووس در میان میگذارد و کاووس دستور میدهد که رامشگر را به حضور وی آورند. رامشگر نغمهای ساز میکند در وصف مازندران و نیکوییهایش از جمله طبیعت دلکش و زیبارویانش … کاووس را در سر اندیشهی تاختن به مازندران میافتد و در همان مجلس قصد خود را با پهلوانانش باز میگوید. او میخواهد با دست یافتن به افتخار فتح مازندران از شاهان پیشین خود چون جم و ضحّاک و کیقباد برتری جوید زیرا که خود را به بخت و فر و داد از ایشان برتر میداند. با شنیدن این سخنان دل بزرگان ایران پر اندوه و روی ایشان زرد میگردد زیرا جنگ با دیوان را کاری شایسته نمیدانند امّا در ظاهر دم بر نیاورده و تنها نزد شاه ابراز کهتری میکنند. پس از آن در نهان با یکدیگر انجمن کرده و ابراز نگرانی میکنند که اگر شهریار بخواهد به آنچه در مستی از آن دم زده عمل کند ایران و پهلوانانش را به نابودی خواهد کشاند؛ زیرا که جمشید با آن همه فرّ و قدرتی که حتّی مرغ و پری را نیز زیر فرمان خود داشت؛ با دیوان مازندران نبرد نجست. فریدون نیز با دانش و افسونگری که داشت بدین کار دست نیازید. اگر این کار با بهره گرفتن از مردانگی و گنج و نام شدنی بود، منوچهر بدان پیشدستی میکرد. باید چارهای اندیشید! به پیشنهاد طوس بزرگان پیک بادپایی نزد زال میفرستند که هرچه زودتر تا دیر نشده اینجا بیا! باشد که با لب پندمند خود شهریار را از این بد که در سر دارد منصرف کنی. زال با این که احتمال میدهد شاه سرد و گرم نچشیده و در عین حال قدرتمند به پند او وقعی ننهد؛ به سوی تختگاه کاووس رهسپار شده و نزد او بار مییابد و پس از مدح و ثنای شاه میگوید که شاهانی چون منوچهر، زو، نوذر و کیقباد با لشکر انبوه و گرز گرانی که داشتند آهنگ مازندران نکردند؛ زیرا که مازندران خانهی دیو افسونگر است و جادو و طلسم شده و آنجا را نه با شمشیر و نه با گنج و دانش و حتی با نیرنگ نتوان شکست. تو هم بهتر است که رنج و گنج و خون سران را بر سر این کار بر باد ندهی! کاووس پاسخ آورد که با وجود اینکه از اندیشهی تو بینیاز نیستم امّا من از فریدون و جم و نیز از منوچهر و کیقباد که نبرد مازندران را یاد نکردند به مردی و فرّ و درم فزونم و سپاه و دلیریام بیشتر از ایشان است! جادوان و دیوان مازندران در چشم من خوارند و من بر ایشان خواهم تاخت و باژ و ساو گران بر آنان خواهم نهاد و خبرش به گوش تو خواهد رسید. اگر در این کار یارم نیستی پس مانع کارم هم نشو! چون زال از شاه این سخنان بیسر و ته را شنید بدو گفت که ما بندهی توییم و فرمانبردار چه داد فرمایی چه ستم! همیشه جهان به کامت باد و مبادا به روزی بیفتی که پند من به یادت بیاید و از کردهی خود پشیمان شوی! زال در حالی که ماه و خورشید پیش چشمش تیره گشته بود کاووس را ترک گفت. بزرگان ایران ضمن بدرقهی زال او را سپاس گفتند و از عاقبت این کار به خدا پناه بردند پس از رفتن زال شاه به طوس و گودرز فرمان لشکرکشی داد و میلاد را در ایران جانشین خود ساخت و بدو سفارش کرد که در هنگام سختی به زال و رستم پناه ببرد زیرا که پشتیبان سپاهند. دیگر روز کاووس به راه افتاد و هنگام غروب آفتاب کنار کوه اسپروز توقف کرد و شب به بادهگساری مشغول شدند و به هنگام شبگیر که پهلوانان کمر بسته به خدمت شاه آمدند؛ شهریار گیو را فرمود که هزار تن از افراد زبده را از لشکر گزین کند و پیر و جوان را بکشند و آبادیها را بسوزانند تا آگاهی به دیوان رسد و آنگاه جهان را از دیوان پاک کنند! گیو به فرمان شاه کمر بست زن و مرد و کودک از تیغ او امان نیافت و شهر را غارت کردند و سوختند. شهری که چون بهشت برین بود و هر برزنش با فزون از هزار زیباروی آراسته بود و هر جای گنجی از زر پراکنده بود و بیاندازه اطراف شهر چارپای اهلی داشت. گویی آنجا بهشت بود! از این همه خرّمی و فرّهی نزد کاووس آگاهی بردند و کاووس کسی را که مازندران را جفت بهشت توصیف کرده بود دعا کرد. چون یک هفته از دستبرد و غارت ایرانیان بگذشت، خبر به شاه مازندران رسید و دلش دردمند شد و از دیوان سنجه نزد او بود و او را نزد دیو سپید فرستاد تا خبر حملهی ایرانیان را بدو رساند و درخواست یاری کند. پس از شنیدن پیغام دیو سپید وعده داد که با سپاهی گران بیاید و پای کاووس را از مازندران ببرد!
شب هنگام ابری بر آمد و جهان را مثل دریای قیر تاریک کرد و چون روز نزدیک شد چشم شاه بسیاری از لشکریان تاریک گشت و بسی از ایشان کشته شدند از کردار کاووس بد بر سر سپاه آمد و گنجها تاراج و لشکریان اسیر شدند، با دیدن این سختیها شاه با خود گفت که وزیر و مشاور بیدار از گنج هم بهتر است. با گذشت هفت روز دیگر چشم کسی از ایرانیان نمیدید. روز هشتم دیو سپید غرشی کرد و گفت ای شاهی که مثل درخت بید بیبر و فایده هستی چرا خواستار تخت مازندران شدی؟ مثل پیل مست تنها نیروی خود را دیدی و چون با داشتن آن تاج و تخت نتوانستی شکیبایی کنی اینگونه خرد خود را فریب دادی؟ اکنون به آنچه شایستهاش بودی و آرزویش را داشتی رسیدی! سپس دیو سپید دوازده هزار تن از نرّهدیوان جنگجو را برگزید و سران ایران را در بند کردند و چون از بستن ایشان فارغ شدند بدترین غذاها به ایشان میداد تا بتوانند روزها را بگذرانند. سپس گنجهای کاووس را هرچه یافت همراه با اسیران به ارژنگ دیو سپرد و به او گفت که نزد شاه مازندران برو و به او بگوی که شاه و همه پهلوانان ایران نمیتوانند خورشید و ماه را ببینند. قصد کشتن شاه را نکردم تا فراز و نشیب را بداند. به زاری و سختی جان بدهد و هیچکس هم به او توجهی نکند. ارژنگ با اسیران و اسپان و لشکر و گنج به راه افتاد. پس از آن کاووس خونینجگر مردی را مانند پرندهای زود به سوی زابلستان فرستاد و به دستان و رستم درود فرستاد که اکنون چشم و بختم تیره شده و سر تاج و تختم به خاک آمده؛ خونین جگر در چنگ اهریمن و هر لحظه در حال جان دادنم! وقتی که به یاد پندهای تو میافتم آه سرد از جگر میکشم به گفتار هوشمندی چون تو رفتار نکردم و از کمدانشی به من گزند رسید. اگر تو کمر به دفع این کار بد نبندی زیان سنگینی به بار خواهد آمد. چون آن پیک به نزدیک دستان رسید از دیدهها و شنیدهها برای دستان گفت. دستان چون این سخنان را شنید گویی پوست بر تنش بدرید ولی این سخن را از دشمن و دوست نهان داشت و به رستم گفت که شایسته نیست از این پس برای خودمان بخرامیم و یا تخت شاهی را برای خود آماده کنیم زیرا که شاه جهان در دهان اژدها گرفتار و بر ایرانیان بسیار بلاها باریده است. اکنون تو باید رخش را زین کنی و با شمشیرت کینستانی کنی همانا که پروردگار تو را از بهر این روزگار پرورانیده است. شایسته نیست که در این کار اهریمنی بیاسایی و دم بزنی. تنت را با ببر بیان سخت و محکم کن و سر از خواب و آسایش پرداخته کن. هر کس که چشمش به نیزهی تو بیافتد روان از تنش پَر خواهد کشید! نباید ارژنگ و دیو سپید از تو جان به در برند با گرز گرانت گردن شاه مازندران را بشکن! رستم پاسخ داد که راه دراز است و من چگونه بروم؟ زال گفت که از این پادشاهی تا آن پادشاهی دو راه پُر از رنج و سختیست. یکی آنکه کاووس رفت و دیگر راه کوهستانی که چهارده منزل دارد و پُر از دیو و شیر و تیرگیست و دو چشمت خیره خواهد ماند. تو این راه کوتاه را برگزین و شگفتیها ببین. باشد که جهانآفرین یاریات کند. اگرچه راهی پررنج است امّا میگذرد و رخش آن سرزمین را در خواهد نوردید. من شب تا صبح نزد یزدان پاک نیایش میکنم تا تو را به سلامت دوباره ببینم. اگر هم تقدیر تو کشته شدن به دست دیوان باشد همین خواهد شد و نمیتوان از آن پیشگیری کرد. کسی که نام نیک از خود بگذارد هنگام مردن نباید اندوهگین باشد. رستم به پدر گفت که به این کار کمر میبندم. تن و جانم را فدای سپهبد خواهم کرد و طلسم دل جادوان را خواهم شکست و هرکس را که از ایرانیان زنده مانده باشد نجات خواهم داد و از دیوان مازندران نه ارژنگ، نه دیو سپید، نه سنجه، نه پولاد غندی و نه بید را زنده نخواهم گذاشت. به جهانآفرین یگانه سوگند که رستم پای از رخش بر زمین نخواهد گذاشت مگر اینکه این دیوان را از بین برده باشد. رستم جامهی رزم پوشید و سوار اسب شد. رودابه گریان بیامد و دستان هم میگریست. رستم به مادر گفت که این راه را با آرزوی خود برنگزیدم. تو برای جان و تن من زنهار بخواه. ایشان برای بدرود کردن پسر پیش رفتند. چه کسی میدانست که همدیگر را خواهند دید یا نه؟
هفت خوان رستم
خوان نخست
رستم به راه افتاد و روز و شب در حرکت بود بدینگونه که راه دو روزه را یک روزه با یاری رخش میپیمود تا اینکه گرسنه شد. به دشتی رسید به شکار گور پرداخت گوری را کباب کرد و خورد. در نزدیکی آن بیشه کنام شیر بود. وقتی رستم به خواب رفت شیر به رخش حمله کرد. رخش با دو دستش بر سر شیر کوبید و شیر را کشت وقتی رستم از خواب بیدار شد و از ماجرا باخبر گشت با رخش بگومگو کرد که تو چرا خودسرانه به جنگ با شیر پرداختی؟ اگر کشته میشدی من چگونه این راه دراز را با این سلاحهای سنگین میتوانستم بپیمایم؟ سپس رستم سوار رخش شد و به راه خود ادامه داد.
خوان دوم
در راه، رستم از گرما و تشنگی آزرده شد و از خدا خواست تا او را یاری دهد. سرانجام میشی از مقابل تهمتن بر آن دشت گرم بگذشت. رستم با خود اندیشید که این میش باید آبشخوری داشته باشد و میش را دنبال کرد تا اینکه به چشمهای رسید. تهمتن سر به سوی آسمان بر کرد و خداوند را سپاس گفت و از میش نیز سپاسگزاری کرد. پس از سیراب شدن رستم و رخش، رستم به شکار پرداخت. گوری شکار و بر آتش بریان کرد و خورد و به خواب رفت.
خوان سوم
رستم در خواب بود که اژدهایی از دشت به او و رخش نزدیک شد. رخش به سراغ رستم رفت و او را از خواب بیدار کرد. چون رستم از خواب بیدار شد اطراف خود را نگریست امّا آن اژدها ناپدید شده بود. برای همین رخش را به خاطر بیدار کردنش سرزنش کرد. بار دیگر رستم به خواب رفت و اژدها از میان تاریکی سر برآورد. این بار نیز تا رخش رستم را بیدار کرد اژدها ناپدید شد. رستم رخش را تهدید کرد که اگر بار دیگر بیهوده از خواب بیدارم کنی سر از تنت جدا خواهم کرد. رستم برای بار سوم به خواب رفت و باز اژدها که گویی آتش از دهانش بیرون میآمد پدیدار شد. رخش این بار هم با وجود اینکه رستم او را تهدید کرده بود به سوی رستم رفت و رستم از خواب بیدار شد. در این هنگام رستم اژدها را دید، شمشیر برکشید و به اژدها حملهور شد امّا به راحتی نمیتوانست بر اژدها پیروز شود. رخش که این حال را دید اژدها را با دندان گرفت و کتفش را بدرید. رستم از کار رخش شگفتزده شد و شمشیر برکشید و سر اژدها را از تن جدا کرد و خداوند دادگر را به خاطر تواناییهایی که به او داده بود سپاس گفت و به شادی این پیروزی بادهی گلرنگ خورد.
خوان چهارم
رستم به راه افتاد و این بار از سرزمینی پر از آب و علف میگذشت که در کنار چشمهای زلال جامی پر از می، گوسفندی بریان و نان و نمک بر خوانی گسترده دید. او از اسب پیاده شد و در کنار آن سفره تنبوری یافت آن را در بر گرفت و با ساز و آواز از بلاهایی که روزگار بر سرش آورده بود شروع به نالیدن کرد. صدای رستم به گوش زن جادو رسید. خود را به سان زیبارویان بیاراست و به نزدیک رستم شد. رستم با دیدن آن زن شاد گشت زیرا نمیدانست که آن زن جادوست. زن جامی پر از مِی کرده به دست رستم داد. رستم پیش از نوشیدن مِی نام خدا را بر زبان آورد و با این کار چهرهی زن جادو به صورت واقعی خود در آمده و سیاه شد. رستم کمند انداخت و زن را در بند کشید و او را با خنجر به دو نیم کرد.
خوان پنجم
رستم بار دیگر به راه افتاد. به جایی رسید که دیگر روشنایی ندید. خود را به دست رخش سپرد. رخش به راه خود ادامه داد تا دوباره به روشنایی رسید. زمینی بود پر از سبزه و آبهای روان. رستم زره و کلاهخود خود را که غرق عرق بود از تن بیرون کرد و در برابر آفتاب بگسترد . رخش را در کشتزاری که در همان نزدیکی بود رها کرد و خود به خواب رفت. وقتی که دشتبان آن دشت رخش را دید به سوی رستم و رخش دوید و چوبی به پای رستم نواخت و گفت چرا اسبت را بر کشتزار مردم رها کردهای؟ رستم خشمگین شد و دو گوش دشتبان را از جا کند. دشتبان گریان در حالی که دو گوشش را پر از خون در دست گرفته بود سراغ اولاد پهلوان آن سرزمین رفت و ماجرا را برای او بازگفت. اولاد با یارانش به سوی رستم حملهور شدند و رستم هم سوار بر رخش به سوی ایشان رفت و شمشیر کشید و بسیاری از یاران اولاد را کشت و اولاد را با کمند خود در بند انداخت و دستگیر کرد.
رستم به اولاد گفت اگر راست بگویی و از تو دروغ و کژی نبینم و جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و محل بازداشت کیکاووس را به من نشان بدهی تاج و تخت را از شاه مازندران گرفته و به تو خواهم سپرد. اولاد گفت تو مرا بیهوده مکش تا تمام آنچه میخواهی به تو نشان دهم و برای رستم محل نگهداری کاووس و جایگاه تکتک دیوان و نشستنگاه شاه مازندران را توصیف کرد و به او گفت تو به تنهایی از پس ایشان برنخواهی آمد. رستم از این گفتار او خندید و از اولاد خواست تا او را نزد کاووس ببرد.
رستم شب و روز راند تا به کوه اسپروز جایی که کاووس از دیوان شکست خورده بود رسید. اولاد به رستم گفت که اینجا جایگاه ارژنگ دیو است. رستم اولاد را به درختی بست و خود نعرهزنان با گرزی در دست به دیوان حملهور شد.
خوان ششم
ارژنگدیو صدای فریادها را شنید و از خیمه بیرون آمد. رستم به تندی به سوی او تاخت؛ سرش بگرفت و از تن جدا کرد و به سوی گروه دیوان پرتاب کرد. دیوان که این حال را دیدند گریزان شدند. رستم بسیاری از ایشان را کشت و به کوه اسپروز بازگشت. بند از اولاد بگشود و از شهری که کاووس در آن زندانی بود پرسیدن گرفت. وقتی رستم به آن شهر رسید رخش خروش برآورد. کاووس آن صدا را شنید و به ایرانیان گفت: روزگار بد ما به پایان رسید! زیرا که صدای رخش را شنیدم و جانم تازه گشت.
رستم به سرعت خود را به کاووس رساند و پهلوانان گِردش را گرفتند. کاووس رستم را در آغوش گرفت و از احوال زال و سختی راه پرسید و به رستم گفت باید پنهانی به سوی دیو سپید بروی زیرا اگر خبر آمدن تو و کشته شدن ارژنگدیو به گوشش برسد رنجهای تو بیثمر خواهد شد و لشکری از دیوان را بر سر ما خواهد ریخت. باید از هفت کوه بگذری تا به غاری هولناک برسی که دیو سپید آنجاست. مگر بتوانی او را بکشی که سالار و پشت سپاه است و پزشکان داروی تیرگی چشمان ما را چکاندن سه قطره از خون دل و مغز او در هریک از چشمانمان تجویز کردهاند. رستم به راه افتاد و به ایرانیان گفت اگر با یاری خدا زنده بازگردم شما به سلامت و عزّت پیشین خود باز خواهید گشت.
خوان هفتم
رستم از آن جایگاه به راه افتاد و با رخش از آن هفت کوه بگذشت تا اینکه به نزدیکی آن غار رسید. پیرامون آن غار پر از لشکر دیوان بود. اولاد به رستم گفت: باید اندکی صبر کنی تا هوا گرم شود و دیوان به خواب روند. آنگاه نگهبانان کمی باقی میمانند و تو پیروز خواهی شد.
رستم درنگ کرد تا آفتاب برآمد. آنگاه اولاد را ببست و شمشیر برکشید و به میان دیوان تاخت. دیوان از مقابل او گریختند و رستم خود را به داخل غار و دیو سپید رساند و سرانجام پس از تلاش بسیار رستم بر دیو سپید پیروز شد و جگرش را از شکم بیرون کشید و به سراغ اولاد آمد و با هم به سوی کاووس شاه به راه افتادند. وقتی به نزد کاووس رسیدند شاه او را آفرین گفت و از رستم خواست که خون دیو سپید را در چشمش بچکاند. شاه و پهلوانان سلامت شدند و یک هفته به شادخواری و رامش پرداختند. روز هشتم آهنگ جنگ کردند و در مازندران به تاخت و تاز پرداختند. کاووس به لشکر گفت باید از کشتن دست کشید زیرا که ایشان به سزای خود رسیدند. اکنون باید مرد دانایی نزد شاه مازندران برود و او را بیدار و آگاه سازد. کاووس به شاه مازندران نوشت: تو دیدی که چه بر سر دیوان و جادوان مازندران آمد. اکنون پند بگیر و تاج را بگذار و مانند کهتران به نزد من بیا و باج و ساو گران را بپذیر وگرنه همان بلایی که بر سر ارژنگ و دیو سپید آمد به تو هم خواهد رسید! کاووس نامه را به فرهاد داد و او به راه افتاد.
شاه مازندران فرهاد را پذیرفت و فرهاد نامه را تسلیم کرد. شاه مازندران با خواندن نامه اندوهگین شد و چشمانش در خون نشست و پاسخ به کاووس نوشت که بارگاه من از بارگاه تو برتر است و لشکر از لشکر تو بیشتر. با تو جنگ خواهم کرد و تو را شکست خواهم داد. فرهاد به سوی کاووس بازگشت و آنچه را دیده و شنیده بود بازگفت. کاووس با رستم مشورت کرد. رستم به کاووس گفت که تو باید نامهای بُرّنده چون تیغ بنویسی و من نامه را نزد شاه مازندران خواهم برد و او را وادار به تسلیم خواهم کرد. رستم نامهی کیکاووس را بگرفت و به راه افتاد. شاه مازندران کسانی را به استقبال رستم فرستاد و رستم ایشان را به سختی درهم کوبید. خبر این زورآزمایی به شاه مازندران رسید. شاه مازندران پهلوانی به نام کلاهور را به مقابلهی رستم فرستاد. رستم دست او را بگرفت و در دست خود شکست و کلاهور با دست شکسته و زخمی نزد شاه مازندران بازگشت و شاه را به تسلیم شدن و پرداخت باج ترغیب کرد.
رستم خود را به دربار رساند و نامهی کاووس را به شاه داد. شاه مازندران تسلیم شدن را نپذیرفت و رستم با خشم و اندوه به سوی کاووس بازگشت و او را به جنگ با شاه مازندران تشویق کرد. ایرانیان به سمت لشکر مازندران پیش رفتند. دو لشکر به هم رسیدند و رستم پیشاپیش لشکر ایران پهلوانی به نام جویان را شکست داد و هر دو لشکر با یکدیگر به نبرد پرداختند. پس از یک هفته جنگ کاووس سر بر آسمان کرد و از خداوند پیروزی خواست. بار دیگر دو لشکر به جنگ پرداختند و رستم خود را به شاه مازندران رساند و نیزهای بر کمرگاه او زد. شاه مازندران با بهره گرفتن از جادو تبدیل به کوههای از سنگ شد. رستم سنگ را پیش سراپردهی کاووس آورد و تهدید به خرد کردن آن با تبر کرد. شاه مازندران به تکهای ابر سیاه تبدیل شد و رستم توانست او را به چنگ آورد. کاووس او را به دست دژخیم سپرد تا بکشد.
پس از آن کاووس یک هفته خدا را نیایش و سپاس کرد و یک هفته نیز سپاه ایران به شادخواری پرداختند. پس از آن رستم از کاووس خواست که شاهی مازندران را آنگونه که قول داده بود به اولاد واگذار کند. کاووس چنین کرد و به ایران بازگشتند.
در ایران نیز مردم به بزم و شادی پرداختند و کاووس هدایای بسیار همراه با منشور فرمانروایی نیمروز به رستم تقدیم کرد و رستم با شادمانی به سیستان رفت.
رزم کاووس با شاه هاماوران
پس از آن کاووس تصمیم به لشکرکشی گرفت و از ایران به توران و چین و سرزمین مکران رفت و بزرگان آن سرزمینها به او باج دادند. به دنبال آن به سوی بربرستان رفت و شاه بربر به جنگ با کاووس شتافت و بربرستان نیز سرانجام تسلیم شد و پس از آن به زابل رفت و یک ماه مهمان رستم بود. در این هنگام به کاووس خبر رسید که سرزمینهای مصر و شام سر از بندگی او پیچیدهاند. کاووس به نبرد با ایشان شتافت. سرزمینهای مصر بربر و هاماوران با یکدیگر متحد شدند و به نبرد با کاووس پرداختند. سرانجام شاه هاماوران تسلیم کاووس شد و پذیرفت که بدو باج و ساو دهد و کاووس به او امان داد.