۲-۳-۴-۳- رویکرد انسانگرا
یکی از مفاهیمی که مزلو[۱۳۸] ( ۱۹۷۰ به نقل از شولتز، ۱۳۷۷) به عنوان یک نیاز اساسی برای فرد ضروری میداند، حمایت اجتماعی است. وی مشاهده کرد که اکثر افراد نوروتیک که برای روان درمانی به او مراجعه میکنند دارای احساس فقدان امنیت، تعلق خاطر، عشق، توجه و حرمت رنج میبرند. در افراد سالم بین نیازهای اساسی امنیت، تعلق خاطر، عشق، توجه و حرمت رابطه تنگاتنگی وجود دارد که موجب پویایی و تعامل فردی و خودشکوفایی می شود. مازلو معتقد است افراد از طریق محیط اجتماعی نیازهای اساسی خود را رفع میکنند و از این رو نسبت به احساسات و نیات دیگران حساس هستند. حمایت اجتماعی یک کمک دو جانبه است که موجب تصور مثبت، پذیرش خود و احساس مورد محبت و عشق بودن می شود که در همه اینها فرصتهای لازم جهت رشد و تحول را فراهم می کند. حمایت اجتماعی تکاملی دایمی است که موجب تعدیل فرایند رشد شخصیت می شود. به نظر مزلو افرادی که به خودشکوفایی رسیده اند نیاز اندکی به حمایت اجتماعی دارند زیرا آن ها متکی به خود بوده و منبع مثبتی برای دیگران محسوب میشوند. از طرفی دیگر طبق نظریه راجرز[۱۳۹]( ۱۹۸۹ به نقل از هاشمی، ۱۳۷۳)، اگر ما بتوانیم به افراد توجه مثبت نامشروط نشان دهیم، آنها قادر هستند تا ناهمخوانیهای درونی خود را کاهش دهند و به تمامیت برسند. این نوع پذیرش نسبت به مراجع او را به عنوان یک شخص مجزا در بر میگیرد و اجازه میدهد تا او احساسات و تجربه های خودش را داشته باشد و فضاهای خود را در آن پیدا کند. در مجموع می توان گفت که در دیدگاه انسانگرایی، عملاً بر حمایت تاییدی، عاطفی و بیانی تأکید می شود.
۲-۳-۴-۴- دیدگاه شناختی
در نظریه شناختی[۱۴۰] برخی از پژوهشگران بر این باورند که تنیدگی به شناخت فرد از خود و محیط بستگی پیدا می کند. از سویی این پژوهشگران به دو راهبرد اشاره میکنند که توسط فرد برای کاهش اثرات تنیدگی استفاده می شود. راهبردهای مشکل مدار و راهبردهای هیجانمدار. راهبردهای مشکل مدار جهتشان به طرف اداره و رویارویی با مشکل است در صورتی که راهبردهای هیجانمدار جهتشان به سوی بهینه سازی پریشانی هیجانی است. به علاوه راهبردهایی وجود دارد که از هر دو واکنش هیجانمدار و مشکلمدار استفاده میکنند. حمایت اجتماعی یکی از این راهبردهاست و بدین ترتیب ناظری بر حمایت اطلاعاتی، عاطفی و ابزاری است (فلمینگ و باوم[۱۴۱]، ۱۹۸۴ به نقل از فلاتی، ۱۳۸۰).
۲-۳-۴-۵- دیدگاه یادگیری اجتماعی – شناختی
به عقیده بندورا[۱۴۲](۱۹۸۸ به نقل از شولتز، ۱۹۹۴) علاوه بر تأکید بر رفتارهای آشکار فرد باید به متغیرهای شناختی در رابطه بین محرک و پاسخ نیز توجه کنیم. بندورا همچنین به مفهوم تقویت جانشینی در عقاید خود می پردازد و معتقد بود که گاهی برخی از یادگیریها توسط فرد، به وسیله مشاهده او از تقویتی که دیگران بخاطر عملی دریافت میکنند، حاصل می شود. نظریه پردازان یادگیری اجتماعی – شناختی[۱۴۳] به این عقیده رسیده اند که بخش عمده تقویت در تجربه انسان (دست کم پس از طفولیت) ارتباط اندکی با نیازهای فیزیولوژیکی دارد و یا هیچ ارتباطی ندارد. در عوض اکثر تقویتکنندههایی که برای افراد اهمیت دارند، تقویتکننده های اجتماعی – پاسخهای تأییدکننده یا رد کننده سایر افراد- هستند . تأکید بر این عقیده که تقویتکننده های عمده در تجربه انسان ماهیتی اجتماعی دارند، اولین مفهوم از چند مفهومی است که این نظریه ها بدان وسیله، نظریه های یادگیری اجتماعی نامیده شدهاند. اصطلاح تقویت خود هم به معنای ساده آن که افراد پس از انجام فعالیتی تقویتی به خودشان بدهند هم به این معنا که افراد با تأیید و عدم تأیید نسبت به اعمال خودشان واکنش نشان می دهند، مستقیماً از مفهوم تقویت اجتماعی اقتباس شده است که به طور کل این مفاهیم به حمایت اجتماعی بر میگردد(بندورا، ۱۹۸۶ به نقل از شعبانی، ۱۳۸۸).
۲-۳-۵- مدل های مطرح شده پیرامون حمایت اجتماعی
۲-۳-۵-۱- مدل اپی ژنتیک
مدل اپی زنتیک[۱۴۴] مشروحی از تحولات اجتماعی است. موضوع اصلی آن بر این فرض استوار است که مجموعه تجارب اجتماعی با یکدیگر ارتباط دارند. بدین معنا که اگر نوزاد در ارتباط با مادر یک رابطه سازگارانه داشته باشد، این رابطه صمیمانه اولیه تجارب بعدی کودک را متاثر میسازد. این مدل دارای سه مشخصه اصلی میباشد که عبارت است از :۱) دارای یک توالی ثابت است. ۲) جبری است. ۳) ساختار کیفی دارد.
الف) توالی ثابت: در نظریه اپی ژنتیک بحث از ارتباط خطر پیش روندهای است که در ابتدا نوزاد را با شخصی که عضو شبکه ارتباطی است و معمولاً مادر میباشد منطبق می کند و این شالودهای برای سازگاری در ارتباطات اجتماعی بعدی است. بالبی ( ۱۹۶۹) اساساً بر این باور است که ارتباط منحصر به فرد زیستی بین مادر و نوزاد، اساس سازگاریهای بعدی است. اینسورث[۱۴۵] و همکاران (۱۹۷۸) به توصیف فرمول کلی پرداختهاند که در آن دلبستگی نتیجه طبیعی تعاملات اولیه نوزاد با دیگران است. گرچه بیشتر بر رابطه مادر و نوزاد تأکید دارد اما رابطه با پدر، خواهر و برادر، پدر بزرگ و مادربزرگ، همسالان و سایر افراد نیز مهم تلقی می شود و ممکن است کودک به آنها نیز دلبستگی داشته باشد. البته این دلبستگی تا حدی نیز فرهنگی است، زیرا در برخی از فرهنگها، خانواده گسترده هستند و افراد بزرگ خانواده چون عموها، داییها، خالهها و عمهها را نیز در بر میگیرد و تمام این افراد می توانند از موضوعات دلبستگی محسوب شوند که ارتباطات اولیه کودک را متاثر میسازند (به نقل از شهبخش، ۱۳۹۰).
ب) جبری بودن: فروید و بالبی علاوه بر اینکه توالی ثابتی را در تحول ارتباطات مورد توجه قرار داده اند، تجارب اجتماعی بعدی را نیز حاصل تجارب اولیه بین مادر و کودک دانند. بالبی (۱۹۵۱) معتقد است بدون وجود ارتباط مناسب بین مادر و نوزاد کودک در معرض خطر مجموعه ای از بدکارکردیهای تحولی است که اثرات آن دیرپاست و می تواند منجر به مرگ کودک شود. لوییس[۱۴۶] و همکاران (۱۹۷۵) دریافتند ارتباط کودک با همسالانش منشا سایر ارتباطات است. بنابرین علاوه بر رابطه کودک با والدین باید سایر ارتباطات کودک را نیز مورد توجه قرار داد. در دیدگاه اپی ژنتیک نخستین دلبستگی بین مادر و کودک منجر به ایجاد ویژگی خاصی می شود که وجود یا عدم وجود این ویژگی تعیینکننده ماهیت ارتباطات بعدی است ( به نقل از طاهری، ۱۳۸۹).
۲-۳-۵-۲- مدل سلسلهمراتبی جبرانی